هیئت باغ گندم یزد ؛ شده کفر و دین دو صفِ جدا که وصفش تاریخ داند ؛ محرم 1404
نام نوحه: عاشورا ؛ سندی پابرجا
جواب نوحه:
شده کفر و دین دو صفِ جدا که وصفش تاریخ داند
که ز کربلا علَم هُدی به عالَم برجا مانَد
عزّت آری، ذلّت هیهات
این بیداری بر هر ذرّات شرر افشانَد
خوش آن امام که مصباح هدا ست
کند قیام، رهش راه خدا ست
عاشورا سندی پابرجاست (2)
بند یک:
یاحسین آید به گوش آوای تو، خیزد از نای تو
جان ما قربان آن نجوای تو، قلب ما جای تو
اصلاح امت با شهامت، کارزارت
«إلّا بقتلی یا سیوف»، آمد شعارت
دین خدا را از وفا یاری کردی
در جسم دین خون خدا جاری کردی
به حق ملحق شدی تو با دلدادگی
مرام و راه تو همه آزادگی
زمین،زمان، از این آمادگی حیران مانَد
ــــــــ
بند دو:
بسته شد بر روی تو آب روان، کودکان ناتوان
در حرم از تشنگی پیر و جوان، چهره چون ارغوان
بس گرد غم بر چهرۀ زینب نشسته
هم دیدهها گریان شده، دلها شکسته
ششماهۀ شیرینزبان عطشان گشته
چون ماهیِ بیرون از آب، پیچان گشته
به سقا کن نظر، به دل دارد خروش
درونش خون دل، چهسان آید به جوش!
بگو به او علَم گیرد به دوش رجزی خوانَد
ـــــــــ
بند سه:
ساقیت «انّی اُحامی» بر لبش، یکّهتاز شد سوار
تشنهلب بیرون ز شط با مرکبش، گشته باز رهسپار
از علقمه تا خیمهها، لشکر زده صف
دستش جدا، مشک و علم، افتاده از کف
امّید او شد نا امید هرسو بشتافت
ناگه عمودی آهنین فرقش بشکافت
به جسم و چشم او، سنان و تیغ و تیر
فتد از صدر زین، تن و زخم کثیر
دهد صَلا: «اخا ادرک اخاک»، شرر افشاند
ــــــــ
بند چهار:
کَس نمیداند چه بود احساس تو، آن زمان، یاحسین
گفتگو با پیکر عباس تو، الامان، یاحسین
جان اخا از داغ تو پشتم شکسته
تو مانده با دست جدا، من دستِ بسته
داغ عطش آتش زده ما را برلب
طفلان همه چشمانتظار، حیران زینب
سپاه و لشکرت شده یک یک شهید
به میدان موج خون ز نو آمد پدید
حسین جدا ز سردار رشید تنها مانَد
ــــــــ
بند پنج:
اوج ظلم از کودکت اِفشا شده، آخرین مرحله
بر گلوی اصغرت تیری زده از کمین، حرمله
ششماهه گُل، بر روی دستت جان سپرده
آبی نخورده، غنچۀ لبها فِسرده
خون میچکد زان حنجرِ گلگون، ای وای
قلب شفق شد زین عزا پرخون، ای وای
عجب افزون شده جفای کوفیان
ز حد بیرون شده خطای کوفیان
مگر خدا سزای کوفیان حُکمی رانَد
ــــــــــ
بند شش:
آمدی در خیمه با قلب حزین، لحظۀ آخرین
زینبت با چشم تر گوید چنین حال ما را ببین!
تو میروی میدان یقین جان میسپاری
ما را چنین بییار و یاور میگذاری
فریاد زینب زد طنین: مهلاً مهلا
ای زینت عرش برین مهلاً مهلا
نموده با مِحَن، وصیت مادرت
که در این عرصه من ببوسم حنجرت
دل مرا وداعِ آخرت می سوزانَد
ـــــــ
بند هفت:
آخرین پیکار تو خونبار شد، حمله ای بی امان
صد شرر در خرمن اشرار شد، نور و نار توأمان
لشکر، شقاوت را همه از سر گرفتند
سنگ و سنان، در دست، با خنجر گرفتند
تا سنگ کین بر آن جبین آمد ناگاه
بر قلب تو تیر از کمین آمد آنگاه
تن صدپارهات فتاد از صدر زین
سر پاکات به نی چو قرآن مبین
تنت ولی در آن خاک بلا بر جا مانَد
پایان
تاکنون دیدگاهی ارسال نشده. یک دیدگاه ارسال کنید تا اولین نفر باشید که در اینجا نظر می دهید!